وقتی دیدمش...تنم لرزید،دستام یخ زد،دهنم خشک شد،زبونم بند آمد و رنگ صورتم درست مثل رنگ گچ دیوار شده بود
وای این دل بی صاحاب مرده رو نگو که داشت تو سینم فریاد میزد عاشق شده و آروم و قرار نداشت
نفسم را که نگو،به اندازه ی صد بار مردن نفسم بند آمد
از روی استرس شدید،تا توان داشتم ناخن های بلند انگشتانم را داخل پوست و گوشت کف دستانم فرو میکردم
نگاهم که کرد نگاهم را ازش گرفتم،اما این دل بی صاحاب دوباره طالب اون نگاه ها شده بود
پس به آرامی سرم را دوباره بالا آوردم و به چشمهای پر معنایش خیره شدم.لبخند که بر لبهاش آمد دلم ضعف رفت...شروع به صحبت کردن که کرد...قلبم هزاران هزار بار به پایین و بالا پرید
باز هم آن صدای خاص که با هر بار شنیدنش آرامش به تمام بند بند وجودت تزریق میشد
یکروز که نزدیک به من ایستاده بود و درحال حرف زدن با شخص دیگری بود،فرصت کردم تا به آن انگشتان زیبا با آن ناخن های کشیده به خوبی نگاه کنم
او جذاب است؛با هر خصوصیات ظاهری و اخلاقی که تو بگوی...باز هم میگویم که جذاب و خواستنیست
دوست دارم که او به چشم همه زشت بیاد که مبادا چشم بخورد،زیرا همین که من او را زیبا ببینم کافیست اما چه کنم که او زیبای خدادادیست
..*~~~~~~~*..